کمی آن طرف تر، در حوالی خانه علی باغی هم… وحید پسر خانم طاهری که هر سال در خانه روضه فاطمیه داشتند، شبیه ریحانه بود، هیچ وقت نفهمیدم چند ساله است… چند باری در همان روضه فاطمیه دیدمش، برعکس ریحانه، شلوغ و ناآرام… یک بار از خانه بیرون زده بود و خانم طاهری را تا سر حد مرگ رسانده بود… ردش را از علی باغی قصاب گرفتند و او را در حوالی باغهای “دره مرادبیگ” پیدا کردند.
بعدها فهمیدم چند باری فرار کرده، هیچ وقت نفهمیدم از بچگی بیماری قلبی دارد.
زمستان نمیدانم کدام سال بود، برف زیادی باریده بود… با صدای شیون خانم طاهری، سراسیمه بیرون آمدیم و دیدیم آمبولانس دارد جنازه وحید را با خودش میبرد، در همان حال و هوا، همسایه دیوار به دیوارمان به مادرم گفت، خدا رحمتش کند… چقدر خرج دوا و درمانش کردند… چقدر خانم طاهری وحیدش را دوست داشت و چقدر صبر داشت این زن…
وحید هم مثل ریحانه رفت… شبیه بودند، اما رفتنشان متفاوت.
پسرعمه مریم، دوست چندین و چند سالهام هم کمی شبیه ریحانه و وحید بود… با این تفاوت که او عاشق شده بود… به قول مریم نمیدانم درکی از عشق داشت یا نه… ولی بارها به مریم گفته بود دوستت دارم و بی جوابی و بی تفاوتی مریم برایش فرقی نداشت… گاهی مریم را دخترداییش میدانست و گاهی حتی با غریبهها هم برایش فرقی نداشت.
خارج رفته و چندین بار برای درمانش به آلمان سفر کرده بود… ولی اثری نداشت و بنا به گفته مریم، دکترها از همان اول آب پاکی را روی دست عمه و شوهرعمه مریم برای مداوا نشدنش ریخته بودن ولی پولداری و تک فرزند بودن اجازه نمیداد که عمه و شوهر عمه راضی شوند که خوب شدنی نیست.
همین چند سال پیش بود که فهمیدم مریم ازدواج کرده، شوهر عمه دیگر نیست و عمه و پسر عمه سالهاست با هم زندگی میکنند.
پسرعمه مریم کلاسهای زیادی رفته، زبان، موسیقی، بدمینتون … او سالهاست در خانه است و جایی نمیرود، فقط تار میزند، مریم میگوید: دیگر او را کمتر میبیند، افسرده و منزوی شده… عمه ش حالش خوب نیست و مدام غصه پسرش را میخورد که بعد از خودش قرار است چه سرنوشتی در انتظارش باشد…
و حالا من، فرشته جباری ۴۲ ساله سال ۱۴۰۴… همان دختر پر شر و شور آن سالها که ریحانه و وحید و پسر عمه مریم را در قاب خاطرات کودکانه اش جا گذاشته، صاحب دختری شده است که یک کرومزوم بیشتر از دیگر همسالانش دارد… مادر فرشته ای که هیچ نقطه تاریکی در وجودش ندارد… مادر یک دختر مبتلا به سندروم داون… درست مثل ریحانه و وحید و پسرعمه مریم…
گذشته نه چندان دور در جلوی دیدگانم رژه میرود…حوالی همین روزها حدودا ۱۰ سال پیش، پاییز سال ۱۳۹۴… سرمست و بی تاب در انتظار فرزندی که ثانیه به ثانیه آمدنش را آرزو میکردم… ساعت به وقت ۵ صبح… بیمارستان فاطمیه… کمی به اذان صبح مانده، درد امانم را بریده… پرستاری که کمی آنطرفتر مشغول رسیدگی به یکی از بیماران است صدای نالههایم را میشنود… به سمتم میاد و همکار دیگرش را صدا میزند… چشمانم را میبندم و چیزی نمیفهمم… نمیدانم دقیقا چند ساعت گذشته… چشم که باز میکنم بالای تختم چهره پرستاری را میبینم که مشغول سرم زدن به من است… زیر لب نام غزلم را که ۹ ماه با همه جانم عجین شده بود، زمزمه میکنم… همان لحظه خواهرم را میبینم که به همراه پرستاری به سمتم میآیند، برافروخته و کمی نگران است… دلم هری میریزد.
سکوت میکنند، چیزی نمیگویند، بی قرار میشوم، آنقدر که دخترم را برایم آوردند… دیدم خدا دختری سفید با موهایی به رنگ شب به من هدیه داده است، دخترم بهقدری زیبا بود که اصلاً فکر هیچ چیزی را نمیکردم… با خود گفتم پس دلیل آن چهرههای مضطرب چیست…؟!
دخترم را بغل کردم و حسابی بوسیدم، پچ پچها و حرفهای در گوشی خانواده، اما قلبم را فشرده کرد… دقایقی بعد دکترم را دیدم که بالای سر غزل آمد و خیلی آرام طوری که من نشنوم جملهای را درباره جگرگوشهام به پرستار گفت و چند سؤال شخصی درباره خانوادهام پرسید و در آخر خواست که غزل داخل دستگاه برود… آن لحظه بود که شصتم خبردار شد، چیزی شده است که به غیر از من همه میدانند… تا خواستم بپرسم چه شده، همان لحظه همسرم وارد اتاق شد، ظاهرش پریشان و بههمریخته بود و گوشهای از اتاق در حالیکه دستش را روی صورتش گذاشته بود، دراز کشید.
مجموع این اتفاقات دلشورهای در دلم انداخته بود، از همسرم وقتی پرسیدم چرا حالت خوب نیست، جوابی نداد و خستگی و نخوابیدن را بهانه کرد، مشخص بود حال خوبی ندارد…
نتوانستم طاقت بیاورم، بغض کنان گفتم بچهام هنوز شیر نخورده… گرسنه ست، کسی جوابم را نداد و همچنان سکوتی سنگین فضای اتاق را پر کرده بود… عزمم را جزم کردم برای بلند شدن، که پرستار و خانواده اجازه ندادند و وقتی مقاومت مرا دیدند… کمکم کردند که بنشینم… به دلم آمد که غزلم ناخوش است… فقط یارای گفتن یک جمله را داشتم که بچه من خوب میشود…؟
پرستار جواب داد مگر میدانی بچهات مریض است…؟ راستش درمانی ندارد و همه علائم و مشخصاتش نشان میدهد، بچه شما سندروم داون است… همان لحظه چنان جیغی کشیدم که طنین صدایم هنوز هم که هنوز است بعد از گذشت چند سال در گوشم شنیده میشود، آن لحظه از هوش رفتم.
چه روزهای سختی را گذراندم… شاید تصورش را هم حتی نتوانید بکنید… مدتی منگ بودم… چه حرفها و چه دل رحمیهایی که از اطرافیانم به من تزریق میشد و من، اما به عنوان یک مادر فقط به یک چیز فکر میکردم… غزل تکهای از وجودم است، نفسم به نفسش بند است و این اتفاق را نعمتی از طرف خدا دانستم.
با گذشت زمان با خانوادههایی آشنا شدم که فرزند مبتلا به سندروم داون داشتند، اما توانسته بودند بچههایشان را خیلی خوب و موفق بزرگ کنند به طوری که حتی در مدرسههای عادی با دختران عادی درس میخواندند.
با دیدن این اتفاق روحیهام حسابی عوض شد، احساس کردم که با وجود همه سختیهای زیادی که وجود دارد میشود به اینجا رسید…
روزها از پی هم آمدند و رفتند و حالا غزل ۱۰ ساله است… همان دختر شیرین و خوش سر و زبان با لبخندهای دلنشینش… هر لحظه و هر ثانیه با آن ابروهای رو به بالا و دستان و گوشهای کوچکش برایم طنازی میکند، آنقدر مهربان است که اگر حتی در دلم غمی باشد، میفهمد و بغلم میکند و گونه هایم را میبوسد.
حالا روز به روز میبینم غزلم در حال پیشرفت است، با وجود اینکه هزینههای بسیار بالایی وجود دارد و هیچ حمایتی هم وجود ندارد، میشود پیشرفت کرد.
درست است در این میان نگاهها و پچپچهای مردم خیلی اذیت کننده است و هر جا میرویم نگاه میکنند یا طوری رفتار میکنند که انگار ما اشتباهی کردهایم که چنین بچهای داریم و دنبال مقصر این اتفاق میگردند. اما نفس گرم غزل برایم همه زندگی ست و گل سر سبد همکلاسیانش است و توانسته خودش را حسابی به همه ثابت کند.
غزل در خانه هم عزیردردانه است و این روزها مراقب علی، داداش کوچلویش است و علی هم عاشق خواهرش و اگر او را یک روز نبیند بی تابی می کند…
همیشه خدا را برای وجودش شکر کردهام و معتقدم زیباترین خلقت خداست و من افتخار میکنم که مادر این خلقت خاص خدا هستم، درست است که ابتدای این ماجرا خیلی سخت بود، اما قطعا خدا صلاح دانسته یک فرشته سندروم داون به من داده است و من مطمئن هستم که نتیجه شیرینش را خواهم چشید.
با خود فکر می کنم، ریحانه و وحید و پسرعمههای مریم و غزلهای زیادی در دنیا هستند… خیلی زیاد که مثل همه ما نفس میکشند، قد میکشند، بزرگ میشوند و از همه مهمتر زندگی میکنند… نباید حتی ثانیهای در ذهنمان خطور کند که چرا باید باشند و زندگی کنند…؟ آنها هم قطعا سهمی از زندگی دارند…
شاید اگر خود مهربانشان تفاوتشان را با دیگران احساس میکردند، حتی دلشان نمیخواست ثانیهای در این دنیا باشند…
من، مادر غزل ۱۴ ساله مبتلا به سندروم داون تخصصی در حوزه پزشکی ندارم…، چون با وسواس زیاد قبل از بارداری همه آزمایشات را تمام و کمال داده بودم و همه چی مثبت و خوب پیش میرفت… به نظرم در این موضوع نه پدر، نه مادر، نه دکترها و نه آدمهای آزمایشگاه و سونوگرافی و نه هیچ دوا و درمانی، هیچکدام مقصر نیستند… حکمت خدا در این است که صبر ما مادرها را طوری زیباتر بسنجد، با یک کروموزم اضافی به نام مهر.
ساعت از ۱۲ ظهر گذشته، همین الان است که غزلم از مدرسه برسد و من هنوز برنج را دم نکردهام… در ذهنم پایان این داستان را حلاجی میکنم و میخواهم تتمهای بر آن اضافه کنم که دست نوشته غزلم با خودکار قرمز روی میز مطالعه اش خودنمایی میکند: من غزلم… میدانم با بقیه بچهها فرق میکنم، اما این ماجرا تنها زیر سر یک کروموزوم است، درست است که پدر و مادر بعضی از آدمهای شبیه من هم در ابتدا آنها را دوست نداشتهاند و حتی آنها را عقوبت یکی از گناهانشان میدانستند، اما همان آدمهای شبیه من آنها را عاشقانه دوست داشتند… از همان روز اول.
درست است ما با بقیه آدمها فرق میکنیم، اما مثل همه بچهها و آدمها یاد می گیریم، فکر میکنیم و مهربانی میکنیم، اتفاقا مهربانی را بهتر از بقیه بلدیم، گذشت را هم…
یک کروموزوم اضافهتر که این حرفها را ندارد…
در حال هضم جمله آخر دست نوشته غزلم که به ناگاه آن چهره خواستنی و لبخند همیشگی اش در چارچوب در ظاهر میشود و با دیدنش خدا را هزاران بار شکر میکنم، برای داشتن این فرشته زمینی، فرشتهای با کروموزم ۱+۴۶
گزارشگر: فرشته درهم فروش


No comment